دوستان سلام
نمیدونم چرا امروز بادیدن این دیوارنوشته((درد راازهرطرف که بخوانیم درد است))زد به سرم که ازدرد بنویسم،
قبلا هم اینو شنیده ودیده بودم،اماهمیشه برام مبهم بود.براهمین هم دفتردستک وقلم رو روونه بحرعمیق تفکرکردم
تاشاید چند خطی از دردبنویسم وبانظردوستان به یه نتیجه ای برسم.
توی جزرومد این دریاهرجابه حرف دل رفتم ،دریاطوفانی شدو هرجابه حرف عقل وخرد،دریاآروم وبی صدا!
اما توی پرانتز((اصلامیشه دریا آروم باشه،بی جزرومد؟!میشه تلاطم نداشته باشه؟مواج نباشه؟؟!...))
بگذریم،آخرش نوشتم،اما درد فقط درددل نبود...
دردتنهائی،دردغربت،بی کسی...!
دردفراق،دوری،بی یاوری...!
دردفهموندن درد به بی دردان...!
دردخوندن ونفهمیدن وملاشدن...!
دردگفتن وبازی زیبا باکلمات وعمل نکردن...!
دردجون کندن وبه هیچ جانرسیدن...!
دردمشتهائی که تابستند،هیچ!وقتی هم که باز میشن بازم هیچ....!
دردصورتهای باسیلی سرخ شده...!
درد فهموندن فهم به فهمیده های نفهم...!
دردتحمل بار سنگینی که به اجبارباید اونا بکشی،خم شی،تا شکسته نشی...!
دردفریادهای بی صدا...!
درد.....
واین همه درد!!
وعامل همه این دردها، درد دوری از خداست،دوری از روح دمیده شده درماکه از رگ گردن
هم به مانزدیکتره وما به فاصله یه آسمون، ناخواسته ازش دور...
درد دوری از خدا!...
نظر شما چیه دوستان؟منتظر همراهی شما در این مبحث هم هستم مثل همیشه.
یاعلی